شاهزاده ی سرزمین های گرمسیری – چهار
14 December 2015
Uncategorized, داستان های دیگران 1 Comment
كِى، كجا گم شدم؟
18 October 2015
عصبانيم. تنم مى لرزد از عصبانيت، و از سرما. همين حالا موهايم را كه رنگ كرده بودم شسته ام و هنوز همان تاپ نازك رنگ گرفته تنم است. دو روز نبوده ايم، شوفاژهاى نشيمن بسته بوده اند و الان يخ است.
فيس بوكم را بالا پايين مى كنم بى هدف. توى ذهنم سرش داد مى زنم، مى گويم هيچ نيازى به بودنش ندارم. فكر مى كنم زندگى به آن راحتى داشتم، بى دردسر. حساب مى كنم تا كى مى توانيم دوام بياوريم. تا كى عصبانيت هايم را قورت خواهم داد و لبخند خواهم زد و گردنش، زير گوشش را خواهم بوسيد كه بى خيال..
“راديو روغن حبه انگور با طعم پاييز”. قرن ها گذشته از آخرين راديو روغن حبه انگورى كه گوش كرده ام. چراغ را خاموش مى كنم، حوله را مى گذارم زير موهاى خيس قرمزم و لم مى دهم روى رختخواب هاى روى كاناپه.
صداى رامين كه على بزرگيان مى خواند اولين موج حمله است. پرت مى شوم پل سيدخندان و براى اولين بار دلم تنگ مى شود براى تهران بودن. “ساعت ها” را كه گوش مى دهم، صداى ج. توى گوشم ساعت ها را بلند بلند مى خواند وقتى سرم را روى پايش گذاشته ام. دلم براى بودن با ج. آتش مى گيرد. دلم هميشه براى بودن با ج. آتش گرفته است. اشكم سرازير مى شود…
عصبانيت رفته است. جايش نوستالژى چنان غليظ و تاريكى آمده كه نمى گذارد نفس بكشم. مازوخيستانه لذت مى برم از اين حس و فكر مى كنم اين چيزى بود كه لازم داشتم، اين چيزى است كه زندگيم كم دارد اخيرن. بايد بلند بلند براى خودم كتاب بخوانم، بايد نمايشنامه خوانى گوش بدهم، بايد بنويسم، بايد يك جاهايى از خودِ قديمى ام را كه دوست داشتم زنده نگه دارم. بايد كارى كنم.
kissology
15 August 2012
زیبایی یک بوسه به آن است که لب ها در لحظه ی رسیدن به هم غنچه نشده باشند، اندکی باز باشند
یادداشت آغازین برای الهام بخش تصمیم جدید من
21 December 2011
آقای کوندرای عزیز
گفتن ندارد که عاشقانه نوشته هایت را می پرستم. جاودانگیت را چند بار خوانده باشم خوب است؟ 10؟ 15؟ شاید بیشتر حتا. هر بار هم چیزهای تازه کشف می کنم. هر بار هم با یکی از شخصیت ها همذات پنداری می کنم. بگذریم…
نکته چیز دیگریست…
وقتی زندگی عجیب می شود، وقتی روابط پیچیده می شوند، وقتی احساسات ضد و نقیض می شوند، انگار افتاده ام وسط یکی از داستان های تو. و این طور وقت هاست که آرزو می کنم می توانستم همه ی این پیچیدگی های عجیب را روی کاغذ بیاورم.
حالا شهامتش را پیدا کرده ام که شروع کنم. نه تنها بعضی لحظه ها، که کل زندگی را به مثابه داستان های میلان کوندرا ببینم. و هر آنچه می بینم اینجا خواهد بود.
آقای کوندرای عزیز، دوستت دارم!