شاهزاده ی سرزمین های گرمسیری – چهار
14 December 2015
Uncategorized, داستان های دیگران 1 Comment
سمعی بصری دبیرستان یا چگونه رابطه من و سالاد شکل گرفت
20 October 2015
ظهرها که پشت میزم تو شرکت سالاد می خورم، یه لحظه ای هست که یهو یاد اتاق سمعی بصری دبیرستان می افتم. یه تلویزیون داشت و یه ویدئو و یه قفسه وی اچ اس. خیلی وقتا زنگای زبان می رفتیم قیلم انگلیسی می دیدیم توش، کاهی هم زنگ دینی ای چیزی به بهانه این که درسمون جلوئه. ولی هر چی فکر می کنم هیچ چیزی که منو از سالاد خوردن یاد اون اتاق بندازه وجود نداره.
یه فیلمی تو سمعی بصری دیدیم که راجع به آینده و تاثیر اینترنت روی زندگی بود. می گفت بعدها کارای اداری همه آنلاین انجام می شه. خریدها همه می شه اینترنتی. حتا دانشگاه و مدرسه هم آنلاین می شه و دیگه لازم نیست بریم بشینیم سر کلاس. می گفت دیگه مجبور نیستیم از خونه بریم بیرون، بمونیم توی ترافیک، توی صف. دیگه مجبور نیستیم وقتون رو تلف این اضافات کنیم ،اصل کار رو آنلاین انجام می دیم و خلاص. بعد سوال این بود که با وقتی که اضافه میاریم چی می کنیم؟ و جواب واضح که، می ریم دوستامون رو می بینیم، با خانواده مون جمع می شیم دور هم، بازی می کنیم، ورزش، پیک نیک. احتمالن اینجا بوده که تصویری از یه خانواده دور میز غذا پخش شده که دارن می خندن و سالاد می خورن. شاید هم تصویر سالاد مال وقتی بوده که یکی نشسته بوده پشت کامپیوتر و همون طور که سفرش رو بوک می کرده و چمدون می خریده، سالاد هم می خورده. شاید هم یکی سالاد رو آنلاین سفارش می داده که نشون بدن چه تازه و سر وقت دلیور می شه. یا مثالی از یه کلاس آشپزی آنلاین توی فیلم بوده که آموزش درست کردن سالاد می داده. یا شاید صرفن اون کنارا یه کاسه سالاد بوده. یا شاید بعد از فیلمه یکی از بچه ها نشسته به سالاد به خوردن. به هر حال الان دیگه مطمئنم رابطه ی سالاد و سمعی بصری به اون فیلم راجع به آینده بر می گیرده. شایدم صرفن آینده ام بهم الهام شده موقع دیدن فیلمه، تا ابد ظهرها پشت میز شرکت نشستن و سالاد خوردن.
كِى، كجا گم شدم؟
18 October 2015
عصبانيم. تنم مى لرزد از عصبانيت، و از سرما. همين حالا موهايم را كه رنگ كرده بودم شسته ام و هنوز همان تاپ نازك رنگ گرفته تنم است. دو روز نبوده ايم، شوفاژهاى نشيمن بسته بوده اند و الان يخ است.
فيس بوكم را بالا پايين مى كنم بى هدف. توى ذهنم سرش داد مى زنم، مى گويم هيچ نيازى به بودنش ندارم. فكر مى كنم زندگى به آن راحتى داشتم، بى دردسر. حساب مى كنم تا كى مى توانيم دوام بياوريم. تا كى عصبانيت هايم را قورت خواهم داد و لبخند خواهم زد و گردنش، زير گوشش را خواهم بوسيد كه بى خيال..
“راديو روغن حبه انگور با طعم پاييز”. قرن ها گذشته از آخرين راديو روغن حبه انگورى كه گوش كرده ام. چراغ را خاموش مى كنم، حوله را مى گذارم زير موهاى خيس قرمزم و لم مى دهم روى رختخواب هاى روى كاناپه.
صداى رامين كه على بزرگيان مى خواند اولين موج حمله است. پرت مى شوم پل سيدخندان و براى اولين بار دلم تنگ مى شود براى تهران بودن. “ساعت ها” را كه گوش مى دهم، صداى ج. توى گوشم ساعت ها را بلند بلند مى خواند وقتى سرم را روى پايش گذاشته ام. دلم براى بودن با ج. آتش مى گيرد. دلم هميشه براى بودن با ج. آتش گرفته است. اشكم سرازير مى شود…
عصبانيت رفته است. جايش نوستالژى چنان غليظ و تاريكى آمده كه نمى گذارد نفس بكشم. مازوخيستانه لذت مى برم از اين حس و فكر مى كنم اين چيزى بود كه لازم داشتم، اين چيزى است كه زندگيم كم دارد اخيرن. بايد بلند بلند براى خودم كتاب بخوانم، بايد نمايشنامه خوانى گوش بدهم، بايد بنويسم، بايد يك جاهايى از خودِ قديمى ام را كه دوست داشتم زنده نگه دارم. بايد كارى كنم.
thanks google maps
8 July 2015
دیگر استثنای هیچ قاعده ای نیستم
17 June 2015
Wish i were there
19 February 2015
روزگاری مریضی مان ماجراها داشت، حالا فقط می افتیم توی خانه
1 February 2015
G.
31 January 2015
the original me
21 January 2015
The way you paint your nails, the way you color your hair, the way you eat berries and nuts as snacks, the way you brew your jasmine green tea and drink it with honey, the way you add avocados to your salad, the way you write with colorful markers, the way you wear light-filtering glasses, the way you drink 2 liters of water everyday, is not authentic, is not original, is only an imperfect copy of my innovative, unique, genuine ideas and behavior that simply makes me the one i am. You are no more than coward pathetic followers who need me to take the lead in making the strange and extraordinary stuff being accepted. Then you pretend to be the gods of change and start showing off your ridiculous silly copies.
Good old warrior
18 January 2015
باز اين بند و بساط زره و سپر و نيزه و كلاه خود رو از زير تخت كشيديم بيرون كه بريم به جنگ “حكم قضا” اين بار.