شاهزاده ی سرزمین های گرمسیری – چهار

1 Comment

می گم یخ یادمون رفت. می گه من میارم. می ره سمت فریزرها و من چرخ رو هل می دم ته سوپرمارکت. یخ رو که میاره می گم مرغ یادمون رفت. نوبت منه که برم از اون سر سوپرمارکت مرغ بیارم. از کنار فریزرها که دارم رد می شم چشمم می افته به یه چهره آشنا. کمتر از یه لحظه نگاهمون به هم می افته، ولی تو همون کمتراز لحظه هم می شه دید که هر دو مرددیم ابراز آشنایی بکنیم یا نه. نگاه مون داره از هم رد می شه و باید تصمیم بگیریم که لبخند بزنیم یا نه. من تصمیمم رو می گیرم. لبخند نمی زنم، منتظر تصمیم اون هم نمی شم و و بعد از این وقفه ی یک لحظه ای راهم رو ادامه می دم سمت یخچال مرغ ها. 
 
رون کامل مرغ تو پایین ترین ظبقه یخچاله. نمی تونم فکر کنم دو تا بسته کوچیک می خوام یا یه بسته بزرگ. سعی می کنم عددهای روی بسته رو بخونم و وزن دو تا بسته کوچیک رو با یه بسته بزرگ مقایسه کنم. نمی تونم جمع و تفریق کنم. بخوام قیمت رو هم وارد معادله کنم که خل می شم حتمن از پیچیدگیش. نگاهم می افته سمت چپ، بسته های دل مرغ. از کی تا حالا دل مرغ می فروشن تو سوپر مارکت؟ یاد بوی جکر خام می افتم و عقم می گیره. سزم رو میارم بالا و سعی می کنم نفس نکشم. طبقه بالا پر از تیگه های فشرده شده به هم سینه مرغه. زیادی سفید و براق و به هم فشرده. یه بسته رون بزرگ بر می دارم و نفسم رو با صدا می دم بیرون و از خودمو از کنار یخچال می کشم وسط سوپرمارکت. 
 
نگاهم فقط به روبه روئه، هیچ چیز دیگه ای نمی خوام ببینم. احساس خفگی می کنم. باید بریم بیرون از اینجا. فکر می کنم کاش جمعه نبود و من ع. لباسای دم دستی مون رو نپوشیده بودیم. کاش به جای رون کامل مرغ یه چیز قشنگ تر دستم بود. کاش وقتی به چرخ و ع. می رسیدم همدیگه رو می بوسیدیم جای این که ع. ولو شده باشه رو چرخ. کاش بسته مرغ رو که اسکن کرد ازم می پرسید شام کجا دوست دارم بریم، نه این که داره از خستگی می میره و کاش من می تونستم بگم بریم رستوران برج فلان به جای این که بگم باید ویتامین د بخوره.
 
چرخ رو هل می ده سمت دستگاه خود پرداز. رمز کارتم رو که دارم می زنم، از فاصله بین دو تا دستگاه یه دختر کوتاه تر از خودم با موهای مشکی بلند می بینم و یه بچه که روی چرخ نشسته. شاهزاده سرزمین های گرمسیری پشت دستگاه خودپردازه که چراغش قرمزه، منتظر مامور کنترل.

سمعی بصری دبیرستان یا چگونه رابطه من و سالاد شکل گرفت

Leave a comment

ظهرها که پشت میزم تو شرکت سالاد می خورم، یه لحظه ای هست که یهو یاد اتاق سمعی بصری دبیرستان می افتم. یه تلویزیون داشت و یه ویدئو و یه قفسه وی اچ اس. خیلی وقتا زنگای زبان می رفتیم قیلم انگلیسی می دیدیم توش، کاهی هم زنگ دینی ای چیزی به بهانه این که درسمون جلوئه. ولی هر چی فکر می کنم هیچ چیزی که منو از سالاد خوردن یاد اون اتاق بندازه وجود نداره. 
یه فیلمی تو سمعی بصری دیدیم که راجع به آینده و تاثیر اینترنت روی زندگی بود. می گفت بعدها کارای اداری همه آنلاین انجام می شه. خریدها همه می شه اینترنتی. حتا دانشگاه و مدرسه هم آنلاین می شه و دیگه لازم نیست بریم بشینیم سر کلاس. می گفت دیگه مجبور نیستیم از خونه بریم بیرون، بمونیم توی ترافیک، توی صف. دیگه مجبور نیستیم وقتون رو تلف این اضافات کنیم ،اصل کار رو آنلاین انجام می دیم و خلاص. بعد سوال این بود که با وقتی که اضافه میاریم چی می کنیم؟ و جواب واضح که، می ریم دوستامون رو می بینیم، با خانواده مون جمع می شیم دور هم، بازی می کنیم، ورزش، پیک نیک. احتمالن اینجا بوده که تصویری از یه خانواده دور میز غذا پخش شده که دارن می خندن و سالاد می خورن. شاید هم تصویر سالاد مال وقتی بوده که یکی نشسته بوده پشت کامپیوتر و همون طور که سفرش رو بوک می کرده و چمدون می خریده، سالاد هم می خورده. شاید هم یکی سالاد رو آنلاین سفارش می داده که نشون بدن چه تازه و سر وقت دلیور می شه. یا مثالی از یه کلاس آشپزی آنلاین توی فیلم بوده که آموزش درست کردن سالاد می داده. یا شاید صرفن اون کنارا یه کاسه سالاد بوده. یا شاید بعد از فیلمه یکی از بچه ها نشسته به سالاد به خوردن. به هر حال الان دیگه مطمئنم رابطه ی سالاد و سمعی بصری به اون فیلم راجع به آینده بر می گیرده. شایدم صرفن آینده ام بهم الهام شده موقع دیدن فیلمه، تا ابد ظهرها پشت میز شرکت نشستن و سالاد خوردن.

كِى، كجا گم شدم؟

2 Comments

عصبانيم. تنم مى لرزد از عصبانيت، و از سرما. همين حالا موهايم را كه رنگ كرده بودم شسته ام و هنوز همان تاپ نازك رنگ گرفته تنم است. دو روز نبوده ايم، شوفاژهاى نشيمن بسته بوده اند و الان يخ است. 

فيس بوكم را بالا پايين مى كنم بى هدف. توى ذهنم سرش داد مى زنم، مى گويم هيچ نيازى به بودنش ندارم. فكر مى كنم زندگى به آن راحتى داشتم، بى دردسر. حساب مى كنم تا كى مى توانيم دوام بياوريم. تا كى عصبانيت هايم را قورت خواهم داد و لبخند خواهم زد و گردنش، زير گوشش را خواهم بوسيد كه بى خيال..

“راديو روغن حبه انگور با طعم پاييز”. قرن ها گذشته از آخرين راديو روغن حبه انگورى كه گوش كرده ام. چراغ را خاموش مى كنم، حوله را مى گذارم زير موهاى خيس قرمزم و لم مى دهم روى رختخواب هاى روى كاناپه. 

صداى رامين كه على بزرگيان مى خواند اولين موج حمله است. پرت مى شوم پل سيدخندان و براى اولين بار دلم تنگ مى شود براى تهران بودن. “ساعت ها” را كه گوش مى دهم، صداى ج. توى گوشم ساعت ها را بلند بلند مى خواند وقتى سرم را روى پايش گذاشته ام. دلم براى بودن با ج. آتش مى گيرد. دلم هميشه براى بودن با ج. آتش گرفته است. اشكم سرازير مى شود…

عصبانيت رفته است. جايش نوستالژى چنان غليظ و تاريكى آمده كه نمى گذارد نفس بكشم. مازوخيستانه لذت مى برم از اين حس و فكر مى كنم اين چيزى بود كه لازم داشتم، اين چيزى است كه زندگيم كم دارد اخيرن. بايد بلند بلند براى خودم كتاب بخوانم، بايد نمايشنامه خوانى گوش بدهم، بايد بنويسم، بايد يك جاهايى از خودِ قديمى ام را كه دوست داشتم زنده نگه دارم. بايد كارى كنم.

thanks google maps

Leave a comment

روی گوگل مپس خونه ام رو پیدا می کنم. عوض شده. قبلن تصویرش مال قبل از این بوده که من توش باشم، الان تصویر خونه ی منه.
پنجره ها بازه، یعنی تابستونه. پرده ی رنگی آویزونه، یعنی بعد از اومدن توئه که پرده رو عوض کردیم. کتابای آشپزی نجف پشت پنجره است، یعنی بعد از بار دومیه که تو اومدی و کتابا رو آوردی. دوچرخه ی بنفشم دم دره، یعنی درست کمی قبل از اینه که دوچرخه ی جدیدم رو بگیرم و تو بری. سر جمع یعنی یه جایی حدود همین حوالی پارساله و تو نشستی توی نشیمن. شاید هم با هم نشستیم توی نشیمن. شاید هم روی تختیم داریم کتاب می خونیم. شاید اگه داشتیم شام می خوردیم الان تصویر من و تو هم پشت پنجره ثبت شده بود. 
حالا هر موقع به خونه ام رو گوگل مپس نگاه کنم تو اونجایی، پنجره ها بازه و یه نسیم ملایم داره پرده رنگی ها رو تکون می ده. خوشبختی کوتاه تابستون سال قبل مون رو گوگل جاودانه کرده واسم.

 

دیگر استثنای هیچ قاعده ای نیستم

1 Comment

دیشب خوابتو دیدم. یه لحظه بود فقط، سرت رو برگردوندی و من دیدمت، با موهای فرفری. صبح زیر دوش یادم افتاد خوابت رو دیدم، وقتی داشتم به این فکر می کردم که چطور به این سرعت تا گردن تو “رابطه” فرو رفتم. یاد اون باری افتادم که داشتیم تو خیابون پشتی خونه ات راه می رفتیم و یه ماشین رو بهم نشون دادی و گفتی به زودی دوست دختری خواهی داشت و ماشینی این شکلی خواهی خرید. و من خندیدم بهت که “نمی تونی، تو آدم رابطه ی اینجوری نیستی”. باید همونجا همون ماشین می اومد از روم رد می شد و لهم می کرد.
 
اوایل فکر کردم موقتیه. وارد یه رابطه طوری می شی و دووم نمیاری و برمی گردی به زندگی کسالت باری که داشتی. بعد شروع کردم تعجب کردن، باور نکردن، به خودم قبولوندن که توهم زدی، که تظاهر می کنی، که اغراق می کنی. نبودی بابا جان، تو آدم رابطه ی جدی نبودی، همون طور که من نبودم. همون طور که ساعت ها راجع بهش حرف زده بودیم و خودمون رو تبرعه کرده بودیم که “خب نیستیم دیگه”. انصافن بد هم نمی گذشت زندگی. خود من چندین بار پاشدم کوله ام رو انداختم دوشم، یه پرواز گرفتم اومدم پیشت یه روز و نصفی موندم و برگشتم؟ چقدر نشستیم آنتی رابطه هامون رو شخم رو زدیم بی اینکه یکی به اون یکی گیر بده؟ چطور شد آخه که این وسط رابطه ی انحصاری سر و کله اش پیدا شد؟
 
الان اگه ببینیم نمی شناسیم. (احتمالن منم تو رو نمی شناسم). انقدر همه چی سریع اتفاق افتاد که خودم هم حیرت می کنم، اطرافیانم که شوک مثل پتک خورده پشت گردن شون و هنوز نتونستن صاف و صوف بشن که بماند. می دونی چه اتفاقی افتاده؟ دارم زندگی واقعی رو تجربه می کنم. سخته لامصب، چون هیچ بلدش نیستم. از لای طناب پیچی های والدین که خودمو کشیدم بیرون،شوالیه ی رویاهام منتظرم بود. فکر نکنم آدمای زیادی این شانس رو داشته باشن که ایده آلشون رو زندگی کنن. من داشتم. داشتم ولی طمع ایده آل های بیشتر ولم نمی کرد. بعد از ایده آل ها و رویاهام یه حباب ساختم و خودمو حبس کردم توش. نه کسی رو راه دادم توش، نه خودم دراومدم ازش. این شد که هی فاصله ام با واقعیت بیشتر شد. حوصله ام از ایده آل هام هم سر رفت. یه روز به خودم اومدم دیدم اولین کسی که دماغش رو فرو کرده تو حبابم رو کشیدم آوردم این تو. قطعن دوتایی اون تو جا نمی شدیم. حتا می شدیم هم، ایده آل های من خفه اش می کرد. این شد که حباب ترکید و من پرتاب شدم تو زندگی واقعی. رویاهام هم بخار شدن لابد. حالا من دارم تو واقعیت دست و پا می زنم و عین ماهی که افتاده باشه بیرون تنگ نفس نفس می زنم. عجیبش اینه که بدی هم نیست واقعیته. زود می گذره، راحت می گذره، شلوغ، پر سر و صدا، پر از بحث، پر از ذلخوری، پر از خنده، پر از هیجان. البته که دلم لک زده واسه حباب گرم و نرم و آروم خودم. ولی بدم نمیاد این مدلش رو هم تجربه کنم. 
 
حالا انگار می فهمم چه بلایی سر تو اومده بود. دیگه عجیب و پیچیده نیست. حالا می فهمی چرا ماشینه باید لهم می کرد؟ تا نتونم دیگه تئوری صادر کنم.

Wish i were there

1 Comment

من خيلى آدم رابطه هاى از راه دور نيستم. كسى كه دور مى شود سختم است رابطه مان را حفظ كنم. يك جورهايى از دل برود هر آن كه فيلان مى شود. احتمالن براى محافظت از خودم است. جديدن براى توجيه همه ى كارهاى خوب و بدم برچسب “براى محافظت از خود” مى زنم و خيالم را راحت مى كنم. كسى نمى تواند به محافظت از خودم ايراد بگيرد. چه كارى در دنيا مهم تر از اين؟ حتا بعضى وقت ها براى محافظت از خودم در برابر خودم مجبورم يك كارهايى بكنم، مثل اين كه چسب زخم بزنم دور شست هايم كه پوست شان را نكنم. بنابر اين واضح است كه براى آسيب نديدن از رابطه هاى از راه دور كلن رابطه هاى اين شكلى را كمرنگ مى كنم توى ذهنم. انگار هيچ وقت نبوده اند. انگار مثلن ماجرا را توى يك سريال طولانى ديده ام و تمام شده. پرونده ى رابطه را مى بندم و جايى توى انبارى چند طبقه زير زمين مدفونش مى كنم. اگر جايى با كسى صحبت اين رابطه ها بشود، تنها چيزى كه براى گفتن دارم اين است كه سه سال است از فلانى بى خبرم، چهار سال است بى خبرم، پنج سال است بى خبرم.. و همين جور فقط سال روى سال جمع مى شود. ولى به هر حال اوضاع خوب است. من و آدم هاى رابطه هاى قديمى هر كدام زندگى خودمان را داريم، سرمان گرم مشكلات خودمان است، كار و تفريح و عشق و رابطه هاى در حال حاضر خودمان را داريم. مشكل آنجايى بيرون مى زند كه مادر دوست قديميت از دنيا مى رود. سه شبانه روز بايد فكر كنى كه چطور تسليت بگويى. زنگ بزنى؟ ايميل؟ پيغام فيس بوك؟ وال فيس بوك؟ پيغام وايبر؟ اصلن چه بگويى؟ ونهايتن مثلن پيغام فيس بوك مى فرستى كه خيلى ناراحت شدم و كاش كنارت بودم و قوى باش و اين كليشه ها.. مشكل بدتر وقتى سرت خراب مى شود كه هين دوست شش ماه بعدش ازدواج مى كند و در حالى كه پروسه ى تصميم گيرى قبلى را تكرار مى كنى و نهايتن پيغام فيس بوك مى فرستى كه خيلى خوشحال شدم و كاش كنارت بودم و شاد باشى، تازه فيس بوك هجو ماجرا را نشانت مى دهد. نشانت مى دهد كه شش ماه قبل عينن بر عكس همين عبارت ها گفته بودى. گاهى اين داستان تا سال ها با تولد بچه و طلاق و فوت پدر و اينها ادامه پيدا مى كند. و من به تناوب خوشحال و ناراحت و ناراحت و خوشحال مى شوم و متاسفم كه كنار دوست قديميم نيستم، در حالى كه هر دو خوب مى دانيم پرونده ى دوستى گذشته هاى مان يك جايى زير زمين گنديده، فقط تلاش داريم بويش بلند نشود.

روزگاری مریضی مان ماجراها داشت، حالا فقط می افتیم توی خانه

3 Comments

برام توی فیس بوک پیغام گذاشته و تولدم رو تبریک گفته. تشکر که می کنم می پرسه “وایبر داری حرف بزنیم”؟ شماره ام رو بهش می دم و شماره اش رو می گیرم. اما می گم که سرم درد می کنه و اگه می شه بذاریم فردایی وقتی حرف بزنیم. از تلفنی حرف زدن به اندازه ی کافی بدم میاد، چه برسه که بخوام بعد از شش-هفت سال با همکلاسی قدیمیم صحبت کنم. 
سه هفته گذشته و احساس می کنم تا ابد که نمی شه معطلش کنم و بالاخره باید یه روزی بهش زنگ بزنم. رو وایبر پیغام می فرستم “هستی زنگ بزنم”؟ و دو دقیقه بعد خودش زنگ می زنه. هنور آمریکاست، هنوز همون شرکت کار می کنه، بچه ی دومش تا یکی دو ماه دیگه دنیا میاد و مامانش رفته پیشش و بله، مامانش اینا هم خوبن، خواهرش هنوز ایرانه، یاد دور همی هامون به خیر و همین حرفای معمول. خوشبختانه از من فقط راجع کارم می پرسه و وارد جزئیات نمی شه و من مجبور نیستم همه ی پیچیدگی های رابطه ی عجیبم رو براش توضیح بدم. آخر سر می پرسه آیا ورزش می کنم که برای سردردم خوبه و من جوابم نه است. می گه یوگا خیلی کمکم خواهد کرد و درد مچ دست خودش بعد از سال ها با یوگا از بین رفته و مجبور نیستم حتمن کلاس برم، می تونم ویدیوهای آنلاین رو بذارم و تو خونه تمرین کنم و به محض این که تلفن مون تموم شد سه تا لینک برام می فرسته که تو خونه یوگا کار کنم.
ساعت کوک می کنم روی شش که بدون هیچ تاخیری از همون فردا صبح یوگا رو شروع کنم. صبح توی تاریکی و خوابالودگی موبایل رو نگاه می کنم و می بینم هفت و بیست دقیقه است. اصولن این ساعت سر کوچه ام، روان به سمت ایستگاه اتوبوس. این دومین باره که موبایلم یا زنگ نمی زنه یا من صداش رو نمی شنوم یا هر چی. نشانه ی خوبی نیست. گلوم درد می کنه و تنم خسته است. تند تند یه جیزی می خورم و یه لقمه نون و پنیر و یه لیوان چای بر میدارم و می رم که به قطار بعدی برسم. 
طبق معمول هر صبح هدفونام رو فرو می کنم تو گوشم، ساعت کوک می کنم، کلاهم رو می کشم روی چشمام و چشمام رو می بندم. ساعت که زنگ می زنه هنوز به ایستگاهی که باید رسیده باشیم نرسیدیم. احتمالن قطار دیرتر راه افتاده. تکونی به خودم می دم و صاف می شینم. قطار می ایسته و راننده اعلام می کنه که چراغ قرمزه و باید چند دقیقه ای اینجا وایستیم. خمیازه می کشم و سرم رو فروتر می کنم تو شال گردنم. راننده دوباره اعلام می کنه تو ایستگاه بعدی یه بسته ی مشکوک پیدا شده و پلیس همه ی راه ها رو بسته. فعلن باید منتظر باشیم. موبایلم رو از جیبم می کشم بیرون و به رییسم پیغام می دم که قطارم مشکل پیدا کرده دیر می رسم. دلم می خواد قطار تا ابد وایسه همون جا و من باز کلاهم رو بکشم روی چشمام و بخوابم. ولی راننده هر سه دقیقه یه بار اعلام می کنه که تو ایستگاه بعدی یه بسته ی مشکوک پیدا شده و پلیس همه ی راه ها رو بسته و معذرت خواهی می کنه که باید منتظر بشیم. بعد از بیست دقیقه پیغام راننده عوض می شه، قطار باید برگرده چون تا اقلن دو ساعت بعد قرار نیست راه باز بشه. به رییسم پیغام می دم که من باید برگردم با این قطاره و نون و پنیرم رو در میارم و مشغول گاز زدن می شم. 
یک ساعت بعده و رسیدم سر جای اولم. فکر می کنم کاش همون صبح که حالم خوب نبود ایمیل می دادم که مریضم و از خونه نمی رفتم بیرون. به رییسم پیغام می دم که من بعد از ظهر می رسم شرکت. می گه “با اتوبوس بیا خب”. انگار که به عقل مونث خارجی خودم نمی رسیده. می گم کل جمعیت قطار خودم و قطارهای بعدش صف کشیدن تو ایستگاه اتوبوسی که هر نیم ساعت یه بار یه دونه اش میاد. “برم از خونه کار کنم”؟ می گه “تو که از خونه به سرور دسترسی نداری، چیکار می خوای بکنی”؟ می گم یه کاری می کنم دیگه بالاخره. “میل خودته، می تونم الان برم خونه و شروع به کار کنم، می تونم علاف شم تا ظهر و بعد بیام”. می گه “یه تاکسی بگیر بیا، بهت احتیاج داریم اینجا”. 
گلوم درد می کنه. یه بشقاب سالاد رو یک ساعت و ربع طول می کشه تموم کنم. خوابالودم، تنم خسته است و سردمه. می گم “انگار دارم مریض می شم”. همکارم می گه “منم همین طور”. می خوام بگم تو یه هفته است مریضی و اصلن شاید منم ویروسای تو رو گرفته باشم که هر دو و نیم دقیقه یه بار با سرفه و عطسه و فینت پخش می کنی رو میز من. چیزی نمی گم ولی. فرو می رم تو ژاکتم و کارم رو می کنم. می خوام برم به رییسم بگم یه لپ تاپ بدین من که اگه مریض شدم بتونم از خونه کار کنم. حالشو ندارم. از جام نمی تونم بلند شم. رأس ساعت پنج شال و کلاه می کنم و می گم “امیدوارم فردا ببینم تون”. ده دقیقه ی تا ایستگاه قطار قد یک شبانه روز کش میاد. خودم و کاپشن سنگینم و همه ی وسایل دیگه ای که ازم آویزونه رو لخ لخ می کشم تا ایستگاه و قطار که میاد می افتم رو یه صندلی و خوابم می بره.
لرزم بیشتر شده و استخوونام درد می کنه. سرم سنگینه و گلوم آتیش گرفته انگار. باید دو تا کوچه رو رد کنم و دو تا طبقه رو برم بالا و بیفتم روی تخت. یادم می افته صبح پاکت شیر رو گه هنوز یه لیوانی تهش مونده بود انداختم تو سطل آشغال، چون تاریخ مصرفش تموم می شد امروز. نون هم نداشتم هیچی. هیچی نداشتم. به خودم گفتم جای دو تا کوچه سه تا کوچه رو رد می کنی و می رسی به سوپر مارکت و نون و شیر می خری بعد می ری خونه. پاهام نمی کشید. گفتم اگه الان نری خرید دیگه معلوم نیست کی بتونی بری. الان تو خیابونی هنوز، راحت تره. بعدن از خونه نمی تونی دربیای. فرقش ده دقیقه هم نیست، یه نون و یه پاکت شیر و یه تکه مرغ. با حسرت نگاه می کنم به پله های جلوی خونه و می رم سمت سوپر مارکت. با شیر و نون و مرغ که میام بیرون نفسم بالا نمیاد دیگه. کشون کشون پله ها رو می رم بالا و می خزم زیر پتو.
سردمه و تنم شده یه چوب خشک پر از درد. پوست صورتم مثل سمباده شده و دهنم باز نمی شه از خشکی. باید یه لیوان آب بخورم. توان این که پتو رو کنار بزنم ندارم. تصور می کنم بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون، مور مورم می شه از سرما. می دونم به آشپزخونه نمی رسم، همون وسط راه از حال می رم، یا یخ می زنم. گلوم می سوزه و سرفه ام بند نمیاد. باید یه لیوان آب گرم بخورم، ولی همین سخت ترین کار دنیاست. هیچ وقت نمی تونم از پسش بر بیام. 
بعد از پنج روز میام بیرون که یه چیزایی بخرم. هوا سرد نیست. حتا کمی آفتابیه، بارون هم میاد. نور چشمام رو می زنه، حتا با عینک آفتابی. هوای تازه جاری می شه تو گلوم و سرفه می کنم باز. یهو دقت می کنم به این که دارم راه می رم، دارم می رم جلو تو خیابون. یه پا می ره جلو، اون یکی می مونه عقب. بعد درست در لحظه ی مناسب اونی که عقب مونده بود بلند می شه میاد جلو و اولیه جا  می مونه. گیج می شم. چطور می فهمن کی باید بلند شن کی جا بمونن؟ چطور می تونن این شکلی من خسته ی بی حال رو جلو ببرن؟ 
به خونه که می رسم انگار مهم تزین دستاورد زندگیم رو به دست آوردم. یه بشقاب میوه می ذارم جلوم و برای یه لحظه می ترسم. مثل میلیون ها آدم دیگه که احتمالن در این شرایط ترسیدن. از ضعف، از تنهایی، از ناتوانی، بیشتر از همه از ناتوانی. فکر می کنم شاید دیگه دوره ام گذشته. شاید باید تسلیم بشم دیگه. باید آروم بگیرم، قرار بگیرم، رسوب کنم. شاید باید برگردم به همه ی چیزایی که ازشون فرار کردم، خانواده، قبیله، مردم… شاید خسته شده باشم واقعن. 

G.

1 Comment

ساعت ده صبح با جی تو یه ایستگاه قطار قرار دارم. طبق معمول زود رسیدم و شروع کردم گشت زدن تو مغازه های ایستگاه. نهایتن با یه بطری آب میام روی نیمکت جلوی برگر کینگ می شینم و پودر آی بی اس ام رو خالی می کنم تو بطری آب و هم می زنم و یه نفس سر می کشم. آشغالام رو می ذارم رو صندلی کناری و مشغول بازی با موبایلم می شم. حدود ساعت ده جی می رسه. ازش معذرت خواهی می کنم که صبح زود کشوندمش بیرون (می دونم همه مثل من مرض زود بیدار شدن ندارن). می گه خاطرم خیلی عزیز بوده که این موقع صبح اومده ببیندم. باور می کنم و خوشحال می شم. آشغالام رو بر می دارم و همون جور که دارم به جی جواب می دم که نمی دونم کجا و یه جایی همین نزدیکا قهوه ای چیزی بخوریم فعلن، چشمام رو می گردونم دور ایستگاه که سطل آشغال پیدا کنم. راه می افتیم طرف یه کافه همون نزدیکی که جی می گه چای های ارل گری معرکه ای داره. موقع سفارش دادن لحظه ای لازم نیست فکر کنم، چای ارل گری سفارش می دم، با عسل. و آشغالام رو ولو می کنم روی میز. 
جی می گه خب تعریف کن. شروع می کنم کل ماجراهای سفرم رو براش می گم. جی با دقت گوش می کنه، یا هیجان کامنت می ده؛ اما من خجالت می کشم از خودم که این همه حرف زدم. بهش می گم تو تعریف کن و هنوز دو جمله نگفته که می پرم وسط حرفش که کاملن می فهمم چی می گی، منم یه دوست داشتم… و باز یک ربع ساعت حرف می زنم. جی می خواد دوباره چای بگیره، چای منم ناپدید شده. ظاهرن وسط حرفام تونستم تمومش کنم. می گم بریم یه جای دیگه و می ریم کتاب فروشی محبوب جی که کافه هم داره. 
جی باید یکی دو تا کادو بگیره. من باید برم دکتر سین رو ببینم. جی می گه این دفعه که اومدی بیا پیش خودم. خودم می گردونمت، می برمت موزه، گالری، شاپینگ، رستوران های خوب، کافه های کیوت. و من به خودم قول می دم دفعه ی بعد شهر رو با جی بگردم. به جی می گم حتا دارم فکر می کنم شروع کنم اونجا دنبال کار گشتن. جی خوشحالی می کنه. دلم می خواد بشینیم تا شب با جی حرف بزنیم. زمان سبک و راحت می گذره اینجوری. ولی باید برم. به جی که می گم باید برم دکتر سین رو ببینم هیجان زده می شه. می پرسه هنوز عاشقشم؟ می گم نه دیگه، حتا خیلی حسی ندارم بهش، حتا خیلی دلم نمی خواد ببینمش. همدیگه رو بغل می کنیم. باز ازش تشکر می کنم که صبح زود اومده منو ببینه و باز می گه دفعه ی بعد باید برم پیشش و با هم شهر رو بگردیم. راه می افتم سمت ایستگاه مترو. جی می مونه کادوهاش رو بگیره.
راس ساعت دوازده می رسم ایستگاهی که باید دکتر سین رو ببینم. مثل همیشه هیجان دستاش رو حلقه کرده دور گلوم و داره فشار می ده. برای این که کاری کرده باشم کارت متروم رو شارژ می کنم. دوازده و پبج دقیقه. خبری نیست. یه پیغام می فرستم که من اینجام. جوابی نمیاد. دوازده و ده دقیقه. فکر می کنم چقدر باید صبر کنم؟ نیم ساعت؟ بیست دقیقه؟ یک ربع؟ با یک ربع موافق ترم. دوازده و ربع. پیغام می دم که یک ربع تاخیر داشتی، من رفتم. و بر می گردم تو ایستگاه مترو و زنگ می زنم به جی که هنوز تو کتابفروشیه و می گم من دارم میام. 
دیدن دوباره ی جی در اون لحظه بهترین اتفاقیه که می تونه بیفته. داره دنبال کادوهاش می گرده و مرتب از من معذرت خواهی می کنه که انقدر وسواس داره و انقدر طولش می ده. من اما از وسواسش دارم لذت می برم. از این که یه کسی هست که حواسش به جزئیاته، که می بینه، که درک می کنه. من دلم می خواد زمان تو همون کتابفروشی متوقف بشه و من کار دیگه ای نداشته باشم جز اینکه جی رو تماشا کنم که کادو و کاغذ کادو و پاکت انتخاب می کنه. من به این فکر می کنم که اگر تصمیم بگیرم بیام اینجا با جی یه خونه می گیریم. و من می ذارم همه ی خرده ریزهای خونه رو جی اتنخاب کنه و من فقط نگاهش می کنم موقع انتخاب خرده ریزها و بهش اطمینان می دم که وقت داریم، تا ابد وقت داریم دنبال خرده ریزهای غیر لازم بگردیم. که من لازم نیست به هیچ فرودگاهی و به هیچ پروازی برسم و قرار نیست هیچ کجا برم. همین طور توی شهر می گردیم و من مثل یه سابه فقط وسواس استثنایی و با شکوه جی رو تحسین می کنم. 

the original me

Leave a comment

The way you paint your nails, the way you color your hair, the way you eat berries and nuts as snacks, the way you brew your jasmine green tea and drink it with honey, the way you add avocados to your salad, the way you write with colorful markers, the way you wear light-filtering glasses, the way you drink 2 liters of water everyday, is not authentic, is not original, is only an imperfect copy of my innovative, unique, genuine ideas and behavior that simply makes me the one i am. You are no more than coward pathetic followers who need me to take the lead in making the strange and extraordinary stuff being accepted. Then you pretend to be the gods of change and start showing off your ridiculous silly copies.

I am so sorry for you all, since i am always way ahead of you, with a brilliant mind full of what you can never even imagine. And i keep surprising you everyday and enjoy seeing that disappointed look on your face.
At the end I am the free, brave, original one, only me.

Good old warrior

Leave a comment

باز اين بند و بساط زره و سپر و نيزه و كلاه خود رو از زير تخت كشيديم بيرون كه بريم به جنگ “حكم قضا” اين بار.

Older Entries